جدول جو
جدول جو

معنی غار مغان - جستجوی لغت در جدول جو

غار مغان
(رُلْ کَ)
در خراسان به غار مغان معروف است چه نزدیک قریۀ مغان واقع شده است. صاحب مطلعالشمس در جلد دوم آرد: در نزدیکی قریۀ مغان از قرای این بلوک (بلوک اردمه) غاری است غریب که دهنۀ آن بسیار وسیع است. گویند تا یک میدان اسب راه غار طوری وسعت دارد که پنجاه سوار بسهولت عبور میکنند. در منتهای این مسافت از سقف غار آبی میچکد و فوراً منجمد میشود به نحوی که نیم ستون در سطح غار و نیم دیگر در سقف غار پدیدار آمده و چیزی نمانده که این هر دو بهم وصل شود. این محل غار را آب چکان میگویند، راهها و شعبه ها در غار هست، و در هر شعبه فضاها و حوضها و چاههای عمیق و در یکی از فضاها اطاقی وسیع است و دریاچه ای عمیق که عمق نتوانسته اند معلوم کنند، لکن در وسط دریاچه محلی است پاشویه مانند که عرض آن یک ذرع و عمق آن زیاده از یک چارک نیست. اکثر اطاقهای غار را گویا مخصوصاً حجاری و مقرنس کرده اند و اهل ولایت حکایات عجیبه از این غار دارند - انتهی. (مطلع الشمس ج 2 ص 276)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارمغان
تصویر ارمغان
(دخترانه)
هدیه، تحقه، سوغات، رهاورد، سوغات، هدیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دیر مغان
تصویر دیر مغان
در آیین زردشتی بنایی که آتش مقدس در آن نگه داری می شود و پرستشگاه زردشتیان است، آذرکده، آتشکده، آتشگاه، آتشخانه
در تصوف مجلس عرفا و اولیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیر مغان
تصویر پیر مغان
رئیس و بزرگ مغان، پیر میکده، در تصوف انسان کامل و رهبر روحانی، برای مثال ز آن روز بر دلم در معنی گشوده شد / کز ساکنان درگه پیر مغان شدم (حافظ - ۶۴۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارمغان
تصویر ارمغان
سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد
رهاورد، تحفه، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، راهواره، بازآورد، عراضه، بلک، لهنه، برای مثال آن را که تو از سفر بیایی / حاجت نبود به ارمغانی (سعدی۲ - ۵۹۳)
فرهنگ فارسی عمید
نقل صوت خر، عرعر، عان عان
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ / مُ)
تحفه ای باشد که چون از جائی آیند بجهت دوستان بیاورند. (جهانگیری). سوغاتی را گویند که چون از جائی بیایند بجهت دوستان بطریق ره آورد بیاورند. (برهان). تحفه ای که مسافر برای کسان وآشنایان آرد و آن را امروز سوغات گویند. تحفه و سوغاتی که برای دوستان از جائی بیارند یا بفرستند. (مؤید الفضلاء). هدیه که مسافر آرد از سفر. تحفه. (منتهی الأرب). ترفه. (منتهی الأرب). سوغات. راه آورد. (جهانگیری). ره آورد. یرمغان. ارمغانی. (برهان). هدیه. (منتهی الأرب). لهنه. عراضه. (مؤید الفضلاء). عراض. (منتهی الأرب). نورهان. (برهان). پیشکش:
ارمغان فتح آذربایگان شعر من است
گرچه شعری را بجای ارمغان نتوان گرفت.
اثیر اخسیکتی.
از سفر می آیم و در راه صید افکنده ام
اینت صید چرب پهلو کارمغان آورده ام.
خاقانی.
گر تو می آئی ز گلزار جنان
دسته گل کو از برای ارمغان.
مولوی.
هدیه ها و ارمغان و پیشکش
شد گواه آنکه هستم با تو خوش.
مولوی.
رو بتابید از زر و گفت ای مغان
تا نیاریدم ابوبکر ارمغان...
مولوی.
کس نافه ارمغان نبردجانب ختا.
قاآنی.
- امثال:
ارمغان مور، پای ملخ است.
لغت نامه دهخدا
(رِ یُ)
در مقدمۀ دیوان ناصرخسرو در شرح حال وی آمده است: ناصرخسرو همه جا خود را میان کوهها در دره و غار و زندان سنگی و حصار و کوهسار پر از سنگ و خار یمگان که ’زندان سلیمان’ و زمین تنگ و خشک و دره و جبال و تلال پر از خار و غار مینامد مغلوب و مقهور... خوانده... همه جا خود را در زندان تنگ و درّۀغارآسا که هیچ نوع اسباب راحت و نعمت و... نداشته... نشان میدهد... اغلب هم خود را در یمگان در غار مقیم خوانده و حال خود را در آن تشبیه به اختفای پیغمبردر غار میکند. (مقدمۀ دیوان ناصرخسرو ص 34 و 35) :
چونان که بغار در پیمبر
من نیز کنون چنان به غارم.
چون دیو ببرد خانمان از من
به زین بجهان نیافتم غاری.
(و پیش از آن آرد) :
من گشته هزیمتی بیمگان در
بی هیچ گنه شده بزنهاری.
اهل غار پیمبرند همه
هر که با حجت اندرین غارند
لغت نامه دهخدا
(هَِ مُ)
دروازۀ راه مغان. نام یکی از دروازه های بازار ربض بخارا در قدیم بوده است. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1ص 79 شود
لغت نامه دهخدا
(رِ مُ)
بزرگ مغان یعنی پیشوایان دین زرتشتی. پیشوای مجوسیان، مالک و رهبان دیر، ریش سفید میکده. پیر می فروش:
ای پیر مغان دل شما مرغان
آمد شد ما دگر نرنجاند.
خاقانی.
می که پیر مغان ز دست نهاد
جز بپور مغان نشاید داد.
نظامی.
گفتم شراب و خرقه نه آئین مذهب است
گفت این عمل بمذهب پیر مغان کنند.
حافظ.
آن روز بر دلم در معنی گشاده شد
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم.
حافظ.
گرم نه پیر مغان در بروی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم.
حافظ.
دولت پیرمغان باد که باقی سهلست
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر.
حافظ.
از آستان پیر مغان سر چرا کشم
دولت در آن سراو گشایش در آن درست.
حافظ.
من که خواهم که ننوشم بجز از راوق می
چکنم گر سخن پیر مغان ننیوشیم.
حافظ.
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو بتأیید نظر حل معما میکرد
گفتم این جام جهان بین بتو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد.
حافظ.
خادم پیر مغان شو کاتبی چون عاقبت
مرد گردد هر که از دل خدمت مردی کند.
کاتبی.
نیز رجوع به کتاب مزدیسنا ص 265 و 278 شود، رند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی: رند)
لغت نامه دهخدا
(رِ مُ)
مغبچه. فرزند مغان:
می که پیر مغان ز دست نهاد
جز بپور مغان نشاید داد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیر مغان
تصویر دیر مغان
آتشگاه نیایشگاه زرتشتیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمغان
تصویر ارمغان
تحفه ای که از جایی بجایی دیگر برند سوغات ره آورد سفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیر مغان
تصویر پیر مغان
ریش سفید، پیشوای مجوسیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیر مغان
تصویر دیر مغان
معبد زردشتیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارمغان
تصویر ارمغان
((اَ مَ))
سوغات، ره آورد سفر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارمغان
تصویر ارمغان
کادو، هدیه
فرهنگ واژه فارسی سره
پیشکش، تحفه، رهاورد، سوغات، کادو، هدیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درخت یا هر چیزی که گره های بزرگ در تنه اش باشد
فرهنگ گویش مازندرانی